شدم. امروز

دل درد و کمر دردش رو دیشب کشیدم تا صبح و گیج و خسته رفتم سرکار-اتاق بغلی هم دیشب انگار کارگاه راه انداخته بود. اینقدر سر و صدا و تق و توق کرد که سرسام گرفتم. حتی حال نداشتم برم بهش بگم چه غلطی میکنی ساعت ١ شب. به شدت حالت تهوع دارم

ولی دیگه خیالم راحت شد

اخر هفته میرم دنبال ماجرای آمپول

پ. ن

روشم رو باهاش عوض کردم. هی قربون صدقه‌ش میرم و عزیزم و جونم و . 

بهم میگه تو این روی سکه رو هم داشتی؟ من حاضر نیستم این حالتت رو از دست بدم! حالا من اوایل همینجوری بودما. بعد هی زد تو پرم هی رفتم تو خودم هی همه چیز بغرنج شد و. حالا انگار بار اوله داره این چیزا رو ازم می بینه

این روزا هی میگفت دلت بچه میخواست؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اگر شرایطش رو داشتیم میخواستی؟ 

گفتم تو که میگفتی از سن ما دیگه گذشته؟ خودت تمایلی نداری بعد از من سوال میکنی؟

یه مشت رویا می بافه واسه خودش. بعد هم خودش نقض و نفی‌ش می کنه. مثلا درباره اینکه اگر این شرایط واسه خانواده‌ت تعریف بشه و بپذیرن می شه بهش فکر کرد. من گفتم خانواده به کنار، محل کارمو چی میگی؟ همچین چیزی اصلا نمیشه. اسمت تو شناسنامه من نیست بعد بیام بچه دار شم و با شکم ور اومده برم سر کار؟ گفت بالاخره اونم لابد یه راهی واسش پیدا می شه. بعد دوباره خودش گفت ولی بچه داری دست تنها که نمی شه. واسه‌ت سخته !!! 

واقعا نمی دونم دلش می خواد یا نه. آدم حتی اگر خودشم بچه نخواد وقتی میدونه طرف مقابل ازت بچه نمی خواد یه جور بغض گلو رو می گیره. یه جورایی علامت بی ثبات بودن و جایگاه نداشتن و. 

خلاصه حداقل کاش هی حرفشو نمی زد 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مـــحـــمــــد عـــلــــــــی گـــــرایـــی رودخانه ماه یادداشت های یه دختر تنبل Farshadopera ایستگاه علوم نوید آرامش سلامت باش تیکه کلام سایت خرید اینترنتی زانیار